نیروی انتظامی؛ شریک دزد یا شریک دزد

طرفهای 3 هفته پیش ماشین پژو 206 ما را جلوی در خانه یکی از اقوام در شهرک غرب دزد برد. کل داستان 30 دقیقه هم طول نکشید. رفتم بسته ای همراه با کارت دعوت یک مراسمی را تحویلشان دادم و وقتی برگشتم خبری از ماشین نبود.

به کلانتری شهرک غرب رفتیم. داستان ما برای افسرها و سربازها به شدت عادی بود. حتی خنده شان هم نمی گرفت. خیالم این بود که حتما چون در طول سال زیاد با این مسئله برخورد می کنند و اوضاع را تحت کنترل دارند تا آن اندازه خونسرد هستند. اما داستان اینطور به نظر نمی رسید.

یکی از افسرها جناب سرهنگی را صدا زد و در حالی که با چشم و ابرو به او اشاره می کرد گفت:" جناب سرهنگ امروز این پنجمیه". جناب سرهنگ پرسید:" دیروز چند تا"؟ و افسر جواب داد:" شش تا". و جناب سرهنگ خیلی جدی گفت:" خیلی خب، حواست جمع باشه". نفهمیدم برای چه باید حواسش جمع باشد، آنهم با لبخند. به افسر گفتم که قبل از دور شدن از ماشین یک پراید سفید مشکوک دیده ام که 4 شماره آخرش به یادم هست. افسر با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت:" مگه با 4 تا شماره می شه ماشین پیدا کرد؟؟ تازه شاید پلاکش جعلی باشه". از نگاهش ترسیدم. با ترس پرسیدم:" جناب سروان، پس پلاک برای چیه؟؟ برای همینه دیگه؟؟ حالا شما یه بار اعلام کنید، شاید هنوز تو همین منطقه باشه و همکارانتون بتونن دستگیرش کنن". گفت:" نه آقا، ما که نمی تونیم ماشین مردم رو بدون حکم وسط خیابون نگه داریم و دستگیرشون کنیم ".

یاد هزاران نفر افتادم که در این مه ها بدون حکم و جرم دستگیر و به زندان رفته اند.

از آنها که کنار من در ردیف صندلی ها نشسته بودند 8 تا ماشینشان را کلا خالی کرده بودند (ضبط و پول و لاستیک و ...)، 6 تا ماشینشان سرقت شده بود و بقیه مشکلات دیگر داشتند.

از درد دزدیده شدن ماشین خودم بسیار عصبی و شکننده بودم. که صدای هق هق زن و مرد جوانی را شنیدم 3-4 صندلی آنطرفتر. از مرد جوان پرسیدم که ماشین آنها هم؟؟ با بغض گفت:" نه، خونه، همه زندگیمو جارو کردن". هق هق زن بند نمی آمد. درد خودم را فراموش کردم. از آبسردکن 2 لیوان آب آوردم برای زن و مرد. به زن دلداری دادم و گفتم:" انشاءالله دزد خانه تان را می گیرند و اموال را پس می گیرند". زن با عصبانیت در میان هق هق گفت:" پیدا نمی کنند، حمال (سرهنگ را می گفت) می خنده و می گه اینم سومیش. انگار داره درباره گوسفنداش حرف می زنه."

فکر می کنم؛ 3 خانه در یک شب! 5 ماشین در یک شب!! 8 ماشین خالی شده در یک شب!! و .... آنهم در یک منطقه. یاد فیلم غرب وحشی افتادم.

به سربازی که آنجاست از شهرک غرب و غرب وحشی می گویم. سرباز سرش را پایین می اندازد. می پرسم:" واقعا نمی شه مجرم رو با پلاک ماشین پیدا کرد؟". همونطور با سر پایین از گوشه چشم دور و برش را نگاه می کرد گفت:" اگه بخوان، 5 دقیقه ای پیداشون می کنن". گفتم" پس چرا...؟؟ نگذاشت حرفم تمام شود و گفت:" حالا دیگه!" یعنی دیگر نپرس.

ساعت نزدیک 4 عصر بود. افسر مرا صدا کرد و گفت که پرونده ما تکمیل شده و فردا به دادسرا ارسال می شود و ما باید ساعت 8 صبح در دادسرا باشد و برای اینکه دلگرمی هم داده باشد با خنده گفت:" قصه نخور، بیمه کند حمایت". (منظورش اشاره به شعر تبلیغ های شرکت های بیمه بود). گفتم:" خانه آن بنده های خدا چی؟؟" اخم کرد که:" شما فکر خودت باش".

بیرون از کلانتری به همان سرباز برخوردم. از داستانهایی گفت که باور نمی کردم. از صدها ماشین و خانه که در هر ماه سرقت می شود. در همان بین از پاسداری گفت که در پونک باختری دخترش را در خانه به علت داشتن دوست پسر کشته بود. و گفت که دستگیر نشده آزاد شده است به این دلیل که هم پاسدار بوده است و هم پدر حق دارد بچه اش را بکشد.

پرسیدم چرا دزدها را نمی گیرند؟؟ گفت:" نمی گیرند که هیچ، آزادش هم می کنند. دو هفته پیش در یکی از کلانتری های پایین تر یک نفر یک دزد را که بیش از 30 خانه را خالی کرده بود شناسایی می کنه و وسط خیابان باهاش درگیر می شه و خلاصه با بزن بزن میارش کلانتری. اونی که دزد رو گرفته بود جانباز شیمیایی 70 درصد بود (از ریه اش گویا 25 درصد باقی مانده بوده بر اثر گاز خردل). نرسیده به کلانتری جانباز رو دستگیر می کنند به جرم زدن یک سیلی به اقای دزد و می اندازنش زندان. آزادش نمی کنند تا وقتی آقای دزد رضایت میده. یعنی اصلا نمی پرسن که جانباز بدبخت راست می گه یا دروغ."

گفتم:" حالا تو از کجا می دونی واقعا طرف دزد بوده؟؟".

خندید و گفت:" با بچه های اونجا هم دوره ایم، گفتن اصلا یارو 10 تا سابقه داره. می شناختنش، ولی دستور داشتن و باید آزادش می کردن. من هم دیدم عکساشو، شما اگه تو خیابون این دزده رو ببینی فکر می کنی تو جانماز بدنیا اومده و تو بیت رهبری کار می کنه".

سرباز که ماههای آخر خدمتش را می گذراند می گفت:" اینجا در شهرک غرب چون همه وضعشان خوب است دزدی زیاد است و کلانتری ها هم کاملا سارق ها را می شناسند و کار در بعضی جاها به پوشش و حمایت عملیات دزدی می رسد. در محله های پایین مثل نظام اباد و غیره کلانتری ها کاملا توزیع و پخش مواد مخدر را کنترل می کنند". پرسیدم یعنی خودشان توزیع می کنند؟؟ گفت:" نه دقیقا، ولی سراغ قاچاقچی های اصلی و توزیع کنندگان عمده نمی روند و سهم می گیرند، چون خود توزیع کنندگان روابط عجیب و غریبی با بعضی مراکز قدرت و مساجد و ... دارند".

پرسیدم:" فکر می کنی ماشین من پیدا می شه؟". خندید و گفت:" گوش نمی کنی دارم بهت چی می گم؟؟!! قیدشو بزن، شاید 3-4 ماه دیگه اتاق داغونش گیرت بیاد، تو فکر رفتن دنبال بیمه باش تا پولتو زنده کنی، عمرا اینا برن دنبال دزد و خلافکار".

دیشب دوباره از خانه آن قوم و خویشمان در شهرک غرب به من زنگ زدند که تمام طلا و جواهر و پول همسایه پایینی را زده اند. در روز روشن. زن خانواده که زنگ زده بود به من، خیلی ترسیده بود و صدایش می لرزید. قرار شد برایشان قیمت خرید و نصب در ضد سرقت را بپرسم و در همین هفته نصب کنم. در ضد سرقت، روی در آهنی کرکره ای! باز هم احساس امنیت نمی کند آدم.


آرمین.ن

عموی جانباز 70 درصد من و چهارشنبه سوری


دیشب عموم بعد از مسجد و نماز عشاء با دوستای جبهه اش اومد خونه. یه نگاهی به هیزم و بته های ما کرد و کلی دعوامون کرد که چرا هیزم و بته کم خریدیم. رفیقاش می خندیدن که:" بی خیال برادر، به توپخونه می گیم آتیش بریزه".

عموم عصاش رو کنار گذاشت و پا مصنوعی اش رو بست گفت:" از روی آتش می پرم، قربت الی الله" و از رو آتیش پرید. همه جدی نگاش می کردیم. کج کج می پرید... و تموم که شد برگشت خیلی حق به جانب به ما نگاه کرد و کفت": به خودتون بخندید، نسل شصت- هفتادی". ترکیدن همه از خنده.

حاج صادق - رفیق فابریک عمو - می گفت:" بابا یه کم این آتیشو زیاد کنید، افت داره، خدای نکرده ما رو مین راه می رفتیم، مردم حرف در میارن".

شاهرودی - اون یکی رفیق عمو- بهش گفت: " حاجی جلو این بچه ها و خانواده خالی نبند دیگه. تو که تدارکات بودی. تو اصلا تا حالا تو عمرت مین دیدی؟؟ حاج صادق خندید و گفت:" جان شاهرودی ندیدم . ولی هر وقت چشمم به دایی (منظوش ماتحت بود) تو می افته یاد مین می افتم که عجب چیز خطرناکیه". کاشف به عمل اومد که ترکش مین یه تیکه از "خان دایی" آقای شاهرودی رو برده بوده.

خلاصه عمو و رفیقاش یکی یکی از رو آتیش پریدن و بعد از پریدن هم به همدیگه می گفتن" قبول باشه برادر". دل درد گرفتیم از دستشون.

به عمو گفتیم که خ.ر فتوا داده که چهارشنبه سوری عقلانی نیست. عموم خندید و گفت:" تو جبهه هم که بودیم بعضی ها زرت و پرت می کردن، ولی ما هر سال چهارشنبه سوری می گرفتیم".




انقلاب اسلامی، تقلب مدام در انتخابات

نامه آيت الله پسنديده - برادر خمينی- به وی:

"روزی که دستور دادید همه صندوقها را به نام علی آقا خامنه ای باز کنند، به شما نوشتیم که این انتخاب، ایران را بر باد میدهد".

ناله ها از هر سو به گوش می رسد و نفرينش به ارباب عمايم عالمی را گرفته است. براساس آنچه هر روز مشاهده می کنيم و آن چيزهايی که به گوش ما ميرسد و خودمان احيانا در جريان آن قرار می گیریم، مردم هر ساعت دست به آسمان دارند و آرزوی بازگشت اوضاع گذشته را می کنند.

آيا اين ناله ها را شما می شنويد؟ يا ماشاالله با حصاری که دور شما کشيده اند، شما هم حکايت آن چوپان را داريد که گرگ به گله اش زده بود ولی او بی خبر مشغول دوشيدن ميش مورد علاقه اش بود و هيچ از جای نجنبيد تا لحظه ای که گرگ سراغ خودش آمد. اول ميش او را به پنجه ای دريد بعد هم خودش را...

روزی که در خمین و به دستور حزب جمهوری و با تمهید و توطئه ای که گمان ندارم بدور از اطلاع شما بوده، عمامه از سر من کشیدند و از هیچ اهانتی ابا نکردند، من ذره ای گلایه نکردم، که روزگار جدمان پیش چشم بود.

روزی که آن سید بیچاره را که فقط قصد خدمت داشت و خود شما صد بار گفته بود بد که از فرزند به من نزدیکتر است، با آن افتضاح از رياست جمهوری خلع کردند و یک بدبخت بد عاقبت را که اداره یک کاروانسرا هم از عهده اش برنمی آید به ریاست جمهوری این مملکت بزرگ و معتبر تعیین کردند (رجایی)، به شما گفتم این شیاطین قصد دیگری دارند و می خواهند از این عروسک برای اجرای مقاصد خود استفاده کنند.

اما شما به جای گوش دادن به این حرفهای مصلحانه رو در هم کردید و حتی حرمت برادر بزرگ را هم رعایت ننمودید. من که مثل عقیل بن ابوطالب مال و جا و مقام نخواسته بودم که شما حکم به داغ کردن دلم دادید و سر پیری اهانتی به من روا داشتید که در زمان شاه هم کسی جرات اعمال آن را نداشت.

روزی که دستور دادید همه صندوقها را به نام علی آقا خامنه ای باز کنند، من و دو سه آدم دلسوز که حداقل یکیشان، یعنی شیخ علی آقا تهرانی بیست سال شاگرد خاص و مورد محبت شما بود، به شما نوشتیم که این انتخاب ایران را بر باد میدهد، گوش نکردید وحالا میبینید آنچه نباید میدیدید.

این همه خونها ریخته شد، اینهمه جنایات وقوع پیدا کرد که از ذکر آن به خود میلرزم که مبادا قطره ای از این خونها به سبب اخوت (برادری) من و شما دامن مرا بگیرد، فقط برای اینکه شما به جای گوش سپردن به آنها که هم به اسلام و هم به ایران علاقه مند بودند، گوش به شیاطین دادید.

شما چگونه بر مسند ولایت مینشینید؟ به آدمهای بدنامی مثل رفسنجانی و مشکینی و صانعی و جلادانی مثل آن شیخ بدکاره گیلانی و موسوی تبریزی و دهها و دهها آدم خبیث و بد عهد را قدرت و مقام می دهید، آنوقت سادات عالیقدری را مثل حاج آقا حسن قمی، سبط آن افتخار ازلی تشیع، حاج آقا حسین قمی طاب ثراه و آقای حاج سید کاظم شریعتمداری، مرجع بر حق شیعه مولا علی را به آن خفت خانه نشین می کنید و مرجعیت را از آنها سلب می کنید، از آنها که خود با اشک و ناله های من بیست سال پیش حکم مرجعیت شما را امضا کردند و به شاه دادند تا از آزار و توهین به شما ممانعت شود.( یعنی خمینی هم واقعا آیت الله ومرجع نبوده است)

شما خود بهتر از هر کسی می دانید که من از ابتدا با مداخله روحانیون در امور کشوری و لشگری مخالف بودم و به شما گفتم وقتی ما مصدر کار شویم اگر کارها مطابق خواست مردم نباشد همه نفرت متوجه ما خواهد شد و در نهایت اسلام ضرر خواهد دید .

آیا امروز نتیجه ای بجز این حاصل شده است؟ این مردمی که در راه اسلام از جان می گذشتند و در زمان شاه از فکلی و بازاری و دانشجو و زن، شعایر دینی را محترم میداشتند، امروز نه به دین توجهی دارند و نه برای شعایر دینی ارزشی قایلند. آنها می

گویند اگر دین این است که اولیا جمهوری اسلامی اعمال می کنند بهتر است ما کافر باشیم و اصلا اسم مسلمان روی ما نباشد.

با سیاستهای غلط جمعی منبری و مدرس که از اداره خانه خودشان هم عاجزند، امروز ایران به نهایت ذلت و خواری در دنیا افتاده است. حتی یک دوست برای ما باقی نمانده است. من با چند روحانی شیعه پاکستانی اخیراحرف میزدم آنها از وضع ایران گریه می کردند و می گفتند در کشور ما سابق شیعه مقام و ارزشی داشت ولی حالا ما تا اسم تشیع را می آوریم، می گویند لابد مثل ایران.

آقای حاج آقا صدر به من می گفت مردم لبنان، که در غیبت آقا موسی صدر چشم به ایران داشتند امروز خیلی از ایران زده شده اند. این چه معنا دارد که ما اسلحه از اسراییل بخریم و بعد از جنگ با اسراییل و تحریر جنوب لبنان سخن بگوییم.

بنده در مورد جنگ و مسایل آن حرف نمی زنم که خود مثنوی هفتاد من کاغذ است، فقط می گویم آیا به گوش شما نمی رسد که بعضی از نور چشمیها چه دست اندازیها به بیت المال مسلمین به اسم و جنگ و کمک به جنگ زدگان کرده اند.

بیش از ۳ ماه است بنده برای دیدن شما وقت خواسته ام ولی دفتر شما مرتب می گویند وقت ندارید. آنوقت هر روز ملای فلان ده و دادستان بهمان قصبه را به حضور می پذیرید. چون لابد به جز مدح و ثنا نمیگویند و بدبختانه شاید چون خداوند تبارک به من لسان مداحی نداده حتی باید از برادر خود محروم بمانم.

بنده گمان دارم که با ارسال این نامه لابد تضییقات و گرفتاریها برای ما بیشتر خواهد شد ولی چون چند روزی است که حس می کنم هر لحظه ممکن است که حق تعالی آرزویم را اجابت کند و اجازه ترک این جهنم فانی را عنایت فرماید، لذا به عنوان وصیت یا توصیه و یا خداحافظی برادری با برادرش این جملات را نوشتم.

شما وصیت نامه می نویسید و برای خود جانشین تعیین می کنید پس چرا یکباره اسمش را نمی گذارید سلطنت اسلامی به جای جمهوری، مگر رسول اکرم جانشین توی وصیت نامه تعیین کرد؟ بجز اینکه مولا علی را که معصوم و منتخب الهی بود به مردم عرضه داشت. شما کدام معصوم را در اطرافتان می بینید؟ شیخ علی منتظری را که به انداه یک مدرس ساده هم قدرت درک و فهم ندارد؟ شیخ علی مشکینی را که کراهت نفس او کاملا از منظرش هویداست ؟بله کدام معصوم را دیده اید؟

۱۴ قرن مردم تشخیص می دادند که کدام مرجع اعظم است و کدام یک از علما قابل احترام و اعتماد. حال روزنامه ها یک روزه یک شیخ را آیه العظمی می کنند و دیگری را افقه الفقها.

آن شیخ گیلانی جلاد آیت الله می شود و دسته دسته ثقه الاسلام و حجه الاسلام از کارخانه حکومتی بیرون می آید. اسمش را هم گذاشته اند حکومت جمهوری اسلامی، و مسرورید که حکم خدا را در زمین اجرا کرده اید؟

خوشا به سعادت آنها که همان روزهای نخست رفتند و این روزها را ندیدند. من نیز دیر و زود می روم تنها وحشتم برای شماست.

خداوند همه را به راه راست هدایت کند.


۲۵ شوال ۱۴۰۳ قمری

قم-مرتضی پسندیده

۱۵ مرداد ۱۳۶۲

سخنرانی محمد رضا شاه پهلوی در آرامگاه کورش

محمد رضا پهلوی هیچ گاه نگفت : کورش بخواب که من بیدارم. بلکه گفت :کورش بخواب که مردم ایران بیدارند تا از سرزمین تو پاسداری کنند.

كورش!

شاه بزرگ،

شاه شاهان،

شاه هخامنشي،

شاه ايرانزمين،

از جانب من، شاهنشاه ايران،

و از جانب ملت من،

بر تو درود باد.

در اين لحظۀ پرشكوه تاريخ ايران، من و همه ايرانيان، همه فرزندان اين شاهنشاهي كهن كه دوهزار و پانصد سال پيش بدست تو بنياد نهاده شد، در برابر آرامگاه تو سر ستايش فرود مي آوريم و خاطرۀ فراموش نشدني تو را پاس ميداريم.

همۀ ما در اين هنگام كه ايران نو با افتخارات كهن پيماني تازه مي بندد، ترا بنام قهرمان جاودان تاريخ ايران، به نام بنيانگذار كهنسال ترين شاهنشاهي جهان، به نام آزادي بخش بزرگ تاريخ، به نام فرزند شايستۀ بشريت، درود ميفرستيم.

كورش!

ما امروز در برابر آرامگاه ابدي تو گرد آمده ايم تا بتو بگوئيم:

آسوده بخواب كه ما بيداريم،

و براي نگاهباني ميراث پرافتخار تو همواره بيدار خواهيم بود.

سوگند ياد ميكنيم كه آن پرچمي را كه تو دوهزار و پانصد سال پيش برافراشتي همچنان افراشته و در اهتزاز نگاه خواهيم داشت.

سوگند ياد ميكنيم كه بزرگي و سربلندي اين سرزمين را بعنوان وديعه اي مقدس كه گذشتگان ما به ما سپرده اند با اراده اي پولادين حفظ خواهيم كرد،‌و اين كشور را سربلندتر و پيروزتر از هميشه به آيندگان خويش خواهيم سپرد.

سوگند ياد ميكنيم كه سنت بشر دوستي و نيك انديشي را كه تو اساس شاهنشاهي ايران قرار دادي، همواره پاس خواهيم داشت و همچنان براي مردم جهان پيام آور دوستي و حقيقت خواهيم بود.

در اين بيست و پنج قرن، كشور تو و كشور من، شاهد سهمگين ترين حوادثي شد كه در تاريخ جهان براي ملتي روي داده است، و با اينهمه هرگز اين ملت در برابر دشواريهاي گران سر تسليم فرود نياورد.

در طول دوهزار و پانصد سال، هر وجب از خاك اين مرز و بوم با خون دليران و جانبازان ايران زمين آبياري شد، تا ايران همچنان زنده و سربلند بماند، بسيار كسان بدين سرزمين روي آوردند تا آن را از پاي در آورند، اما همۀ آنان رفتند و ايران بر جاي ماند و در همۀ اين مدت، عليرغم تيرگيها، اين سرزمين فروغ جاودان همچنان تجلي گاه اخلاق و كانون ابدي انديشه باقي ماند. اكنون ما در اينجا گرد آمده ايم تا با سربلندي به تو بگوئيم كه:

پس از گذشت بيست و پنج قرن، امروز نيز مانند دوران پر افتخار تو، نام ايران در سراسر گيتي با احترام و ستايش بسيار در آميخته است.

امروز نيز همانند عصر تو، ايران در صحنۀ پر آشوب جهان پيام آور آزادگي و بشر دوستي و پاسدار والاترين آرمانهاي انساني است.

مشعلي كه تو بر افروختي و در طول دو هزار و پانصد سال هرگز در برابر تندبادهاي حوادث خاموش نشد، امروز نيز فروزان تر و تابناك تر از هميشه در اين سرزمين نورافشان است، و فروغ آن همچون دوران تو، از مرزهاي ايران زمين بسيار فراتر رفته است.

كورش!

شاه بزرگ،

شاه شاهان،

آزادمرد آزادمردان و قهرمان تاريخ ايران و جهان،

آسوده بخواب، زيرا كه ما بيداريم و همواره بيدار خواهيم بود

همکاری گروههای داخلی همراه جنبش سبز با کدام جریانات سیاسی را برای رسیدن به رژیم مردم سالاری در ایران مفید می دانید؟

نظرخواهی همکاری متقابل رضا پهلوی و رهبران جنبش سبز







این نظرخواهی نتیجه عملی نداشته و تنها نشان دهنده اندیشه شماست. لطفا حتی اگر اینترنت امکان چند بار رای دادن را به شما می دهد، از رای دادن چند باره خودداری کنید. مگر نه ما با دزد رای چه فرقی داریم؟

فریدون فرخزاد، شومن و آوازخوان مارکس شناس؛ دکترای حقوق سیاسی با تز "تاثیر اندیشه های مارکس بر کلیسا"

جالب است که می بینیم تقریبا هیچ کدام از اعضای حزب کمونیست و توده قبل از انقلاب تحصیلات آکادمیک درباره کمونیسم و مارکس نداشتند و پژوهشی درباره اندیشه های اساسی مارکس انجام نداده بودند. هیچ کدام از استادان دانشگاه نیز که پژوهشی در زمینه مارکسیسم انجام داده بودن عضو این احزاب نبودند.

در همان زمانی که حزب توده در حال شعار دادن و تولید جنگ چریکی و توسعه برداشتهای ناقص خود از مارکسیسم در گروههای زیر زمینی مانند سازمان فدائیان خلق اکثریت و اقلیت، حزب توده، سازمان مجاهدین خلق ایران، چریک های فدایی خلق ایران، حزب کمونیست ایران، شورای سوسیالیست های مسلمان و ... بود، فریدون فرخزاد به پژوهش علمی درباره مارکس و اندیشه های او می پرداخت.

حزب توده آورنده افکار و اندیشه هایی در ایران بود که خودش از آنها سر در نمی آورد. متاسفانه حرکت های احمقانه این گروه با شعار مارکسیسم باعث شد که نظرات یکی از بزرگترین اندیشمندان صده های اخیر در ایران بطور صحیح مطرح نشود و یا با تفاسیر کودکانه بیان شود. کسانی که دانشجوی علوم سیاسی، جامعه شناسی، انسان شناسی، و حقوق سیاسی هستند خوب می دانند که اندیشه های مارکس یکی از قوی ترین نظریات اجتماعی- سیاسی جهان (حتی امروز) است و کوچکترین ربطی به آنچه حزب توده و کمونیست های فعلی می گویند ندارد.

(وقتم را تلف کردم روی مارکسیست ها و توده ای های ایران، وقت شما را هم، ببخشید.)

بهرحال با مشاهده آنچه گذشته است به نظر می رسد فریدون فرخزاد که جانش را در راه آزادی ایران داد از همه اعضای حزب توده، احزاب ملی مذهبی و ... مرد تر بوده است، زیرا زمانی که همه احزاب نا ایرانی پس از انقلاب زباله دانهای قدرت را بو می کشیدند تا سهمی از انقلاب ببرند، او بدون سهم خواهی و یک تنه به نبردی تلخ پا گذاشت تا مردم را بیدار کند. پاسخ نبرد او ده ها دشنه نامردی بر گُرده سرد بود.

زندگینامه فریدون به زبان خودش:

«من در پانزدهم مهرماه ۱۳۱۷در چهارراه گمرک تهران متولد شدم.مدتی دردبستان رازی وبعد دردبیرستان دارالفنون درس خواندم وبعد به آلمان رفتم. در مونیخ؛ وین و برلین حقوق سیاسی خواندم. تزم را درباره‌ی تاثیرعقاید مارکس برکلسیا و حکومت آلمان شرقی نوشتم و با درجه (M.A) از دانشگاه مونیخ فارغ التحصیل شدم.

در سال ۱۹۶۲در مونیخ با آنیا عروسی کردم...در سال ۱۹۶۳اشعار آلمانی‌ام از طرف ناشرین بزرگ کتاب آلمان بعنوان بهترین ‌‌‌‌‌اشعار سال برنده‌ی جایزه شد؛ و در کتا‌‌بی که همه ساله منتشر ‌‌‌‌‌‌می‌شود آثار من در ردیف ده شاعر و نویسنده‌ی سال چاپ شد. در سال ۱۹۶۴ اولین دیوان شعرم بنام (زمانی دیگر) به زبان آلمانی انتشار ‌‌‌یافت و جایزه‌ی ادبیات را گرفت. بعد توی۱۰مجموعه شعر چاپ شد که یکیش عنوان بهترین ‌‌‌‌‌اشعار‌‌‌ یک قرن آلمان را دارد. آن کتاب، در ردیف آثار گوته و شیللر قرار گرفت ... شعری که درباره‌ی برلین گفتم جایزه‌ی ادبیات برلین را گرفت. عضو آکاد‌‌‌‌‌‌می ادبیات جوانان مونیخ شدم. در سال ۱۹۶۶به رادیو تلویزیون مونیخ رفتم ... در تلویزیون مونیخ‌‌‌ یک سلسله فیلم رنگی تهیه کردم . در ۱۹۶۷روی موزیک فولکور‌ایران؛ موزیک مدرن ساختم و با‌ این موزیک به فستیوال موزیک ‌اینسبورگ اطریش راه‌‌‌ یافتم وجایزه‌ی اول را هم گرفتم. در همان سال ‌امتحان دانشگاهم را هم دادم ودر رشته‌ی حقوق سیاسی با درجه عالی فارغ التحصیل شدم. بجز زبان آلمانی وانگلیسی؛ مختصری نیز فرانسه میدانم.»

زندگینامه از ویکی پدیا

یک مصاحبه کوتاه


یادش گرامی باد

زنهای آنها، فروشندگان دین، زنهایشان!

عکس تزئینی است. تحریک نشوید. هرچند چیزی هم معلوم نیست

به عموم می گم:" چرا می ری مسجد پشت سر این یارو می ایستی؟؟ این واسه نماز خوندن پول می گیره، تو سپاه هم که به شما درس می داده، الانم درس عقیدتی می ده و پول می گیره. مثل اون مسئول بسیج مسجد، از 10 جای دیگه هم حقوق می گیره، باز می گه بخاطر خدا و انقلاب و از این حرف ها. اینکه پشت سرش نماز می خونی صد تا کثافت کاری هم می کنه با دختر و زنهای مردم اونم تو یه محل پایین تر، با اینکه زن داره تو محل ما. خود زنش هم دیده".

عمو ناصر اول نگاهی به من می کنه و خودشو سرگرم خوندن کتاب نشون میده. بعد مثل اینکه طاقت نمیاره، در میاد که:" اولا که من مسجد میرم، ولی پشت سر کسی نماز نمی خونم. گفتی زنش هم میدونه؟؟ عجب! بعضی از این آخوندها وقتی بیرون خونه دارن دروغ می گن و کثافت کاری می کنن، فکر می کنن زنشون خره و داره تو خونه براشون دعا و نماز می خونه . نمی دونن که زنشون از خودشون...".

می میرم از خجالت. نمیگذارم ادامه بده. می پرم وسط حرفش و می گم:" به جان عمو، نمی خوام برم، خودش گیر می ده".

عمو می خنده و می گه:" چه فرقی می کنه. تو اگه نری، زنه یکی دیگه رو می بره خونه، حالا شما فعلا قربونی شو که به ما یه وقت گیر نده با این پای معلول". به پای عمو نگاه می کنم که 24 ساله که زیر تانک جا مونده!

رضا خان؛ بی سواد دانشگاه ساز؛ پادشاه جمهوری خواه و دست نشانده وطن پرست


تصویر سوگند پادشاهی رضا خان در مجلس موسسان

سوادآموزی رضاخان نشان میدهد که سواد هیچ ربط مستقیمی با شعور ندارد. رضاخان برخلاف برخی رجال دوره خود که از کودکی بواسطه شغل پدر به مکتب فرستاده می شدند، هیچ گاه به مدرسه و مکتب نرفت. او خواندن و نوشتن را در 31 یا 32 سالگی در سفر تبعید عین الدوله به فریمان آموخت در سال 1287. او بعدها به خواندن کتب تاریخی و ادبیات کلاسیک ایران علاقمند شد. او می گفت: «کتاب بوستان سعدی هم که به یک قطعه جواهر بیشتر شبیه‌است تا به کلمات معمولی، کمتر ممکن است از دسترس من دور بماند.».

او که همه او را به بی سوادی می شناختند، اولین مدارس رسمی مدرن را با کمک اندیشمندان زمان خود از جمله حسن رشدیه پایه گذاری کرد. اولین قوانین حقوق زنان زا به تصویب رساند تا دختران با سن کمتر از 15 سال مجبور به ازدواج نشوند و مردان می بایست از آزمایش های پزشکی بویژه آزمایشهای امراض مقاربتی عبور می کردند تا ازدواج آنها به رسمیت شناخته شود.

رضاخان که در همیشه تاریخ از او با عنوان دست نشانده انگلیس توسط روشنفکران و روحانیت اسلامی یاد شده است، خود - به هر دلیل – به نظام جمهوری معتقد بود، ولی بسیاری از مشروطه خواهانو علمای آن زمان از جمله ملک الشعرا و آبت الله کاشانی با این ایده او مخالفت کردند.

حتی بعدها مخالفت دکتر مصدق و آیت الله کاشانی با انتخاب او بعنوان پادشاه برای این بود که این دو و بسیاری دیگر از علمای اسلامی و روشنفکران و مشروطه خواهان بر این عقیده بودند که پادشاه در حکومت مشروطه قدرتی ندارد و رضاخان با آن همه قدرت سیاسی و مقبولیت عمومی می بایست با بکارگیری همه توان و با توجه به استعدادهای خود، بعنوان نخست وزیر انتخاب شود تا پیشرفت و حرکت جامعه بسوی پیشرفت و آزادی محقق شود. از کارهای او در دوره حکومتش:

- بنیان ثبت احوال

- لغو کاپیتولاسیون

- اسکان عشایر

- تاسیس دادگستری

- یکی کردن نیروهای نظامی و تشکیل ارتش ایران

- تاسیس بانک ملی ایران

- ساخت راه‌آهن سراسری ایران

- جاده‌سازی در کشور

- کشف حجاب

- تأسیس رادیو ایران و خبرگزاری پارس

- تأسیس دانشگاه تهران

- گسترش صنایع

- تأسیس فرهنگستان ایران

- تغییر تقویم رسمی ایران از تقویم هجری قمری به تقویم خورشیدی جلالی

- تغییر نام رسمی کشور در مجامع بین‌المللی از پارس به ایران در سال ۱۹۳۵


برای اطلاعات بیشتر تاریخی در مورد رضاخان اینجا را بخوانید.

وقتی رضا پهلوی با جعبه ول می ده برای حزب الله و میگذارشون کنار "کو-کلوس-کلان" ها


بعضی وقتها چه حالی میده یه نفر مثل رضا پهلوی به قول ما بچه جنوب شهری ها با جعبه ول وی ده برای این نظام و همه تندروهای اسلامی. رضا پهلوی توی این فیلم همونطور که به آزادی عقیده همه گروههای سیاسی تاکید می کنه، همه تندروها (از جمله خامنه ای و جنتی و احمد خاتمی و ده نمکی و الله کرم و بقیه شون) رو می گذاره کنار نژادپرستهای دیوانه امریکایی که هیچ جایگاهی بین مردم ندارن. نژادپرستهای تند رویی با عنوان "کو - کلوس – کلان" که همه به چشم دیوانه ها به اونا نگاه می کنن. حالا رضا پهلوی حزب اللهی ها رو می گذاره کنار اونها. یعنی نه تنها دیوانه و وحشی هستند بلکه هیچ جایگاه منطقی هم در بین مردم ندارن. ولی با این همه حق دارند که در آینده ایران وجود داشته باشند. دقیقه 1:40. فیلمش جدید نیست ولی جالبه دوباره دیدنش. امیدوارم یه روزی اینا رو از زبون میر حسین بشنویم.


چرا از محمد امین ولیان می ترسند

از محمد ولیان می ترسند، خودشان و اربابان بیگانه شان. می ترسند چون وجود محمد امین 20 ساله نشان می دهد که آتش ایران پس از 30 سال سرکوب سیاسی، اقتصادی و فرهنگی نمرده است و نخواهد مرد.

از محمد ولیان می ترسند چون جوان شهر کوچک دامغان به جهان می گوید که حکومت دینی شان توان مدیریت عادلانه یک روستا را هم ندارد.

از محمد ولیان می ترسند، چون می دانند سنگ در دست او آخرین سنگ نخواهد بود.

از محمد ولیان می ترسند، چون او برادرانی دارد در هر کجای ایران و بلکه جهان که ننگ دارند اندیشه خود را با تفنگ و گلوله تشریح کنند.

از او می ترسند چون جز ترسیدن از مردم دست بسته هیچ نیاموخته اند..

از محمد می ترسند چون به آنها اربابان بیگانه شان می گوید که ایران آزمایشگاه خوبی برای پلشتی های بی ریشه شما نیست.

از او می ترسند چون به انگارشان با حذف محمد فردای ایران تمام می شود، نمی دانند که فردای سرزمین ایران تازه آغاز شده است.

از محمد امین می ترسند چون می بینند از مدارس و دانشگاه هایی که قرار بوده است تنها پلشتی بیشتر بزاید، بواسطه خاک پاک شقایق های سرخ روییده است.

آری بترسید.

شما حقیر تر از آنید که از بزرگی محمد امین ولیان نترسید.

بترسید و وحشت عریان و کثیف خود را با شمشیرهای خون آلود نشان دهید.

برادران محمد ایستاده اند، تا به شما نشان بدهند که وحشت بزرگ تری هنوز در راه است.

برادران محمد امین ایستاده اند با سکوتی سرد، چشم در چشم کوههای البرز و سبلان و زاگرس. ایستاده اند از آذربایجان و کردستان و اهواز دلیر تا گنبد و خراسان و سیستان و بلوچستان. ایستاده اند تا مردمی و انسان بودگی را معنایی دیگر ببخشند. ایستاده اند همیشه، و ایستاده می مانند تا محمد امین نه تنها باشد و نه آخرین آزاده.

بترسید، که سگان بازار جز ترسیدن از سنگی در دست نمی دانند.

لایحه درخواست آزادی محمد امین دلیر را امضا کنید.

می خواهم دوباره برادرم محمد امین ولیان را آزاد در دامنه کوه بلند شادرکوه دامغان ببینم


از ساری بارانی به سمت دامغان آمده ام. می گذرم از کوههای و دشتهایش. از کنار کوه شادرکوه و مهرنگار می گذرم. از کنار چشمه علی زیبا هم. از کنار دانشگاه علوم پایه دامغان می گذرم، جایی که دانشجوی اش امروز در بند و تحت حکم اعدام سیاسی است. آسمان خانه ام ابری می شود.... همان کنار جاده می ایستم....می بارم و... می بارم ....و می بارم.

حالا رسیده ام به بلوار دامغان. در کافی نت به صفحه ام می رسم و می نویسم از سکوت شهر کویری دامغان. می نویسم از تنهایی خانواده ای که نمی دانند در جستجوی جوان 20 ساله شان راه کدام حاکم و اهل دولتی را بگیرند.

هوای خانه ام ابری است. لیوانی آب می آورد کنار دستم، صاحب کافی نت. می بیند که نوشته ام "محمد ولیان". شانه ام را می فشارد و می رود. اندوهی که مجال بروز نمی یابد در چنگش.

دوست دارم ولیان را ببینم روزی که قدم می زند دوباره در تنهایی سکوت کوچه های دامغان. دوست دارم که ببینمش دوباره رشید، قدم می زند بلوار قدیمی شهر را شانه به شانه دوستانش. دوست دارم که ببیند یکبار دیگر دوستانش را کنار چشمه علی به گردش و تن به پاکی آب ایران بشوید.

دوست دارم که ببینمش، هرکجای ایران، الا در بند. دوست دارم دوباره سرکلاس نشسته باشد و با همان لهجه شکرین دامغانی از پایه های علم بپرسد.

دوست دارم برادر جوانم را در دست کفتاران و گرازان نبینم. با خود می گویم، کدام جوان ایرانی با شرف هست که محمد ولیان نباشد. مگر جوان و جویای دانش می تواند ده نمکی و الله کرم و همپالکی های آنان باشد.

می خواهم کاری کنم. تماس می گیرم به کسی، دوستی، برادری که رها کرده است سرداری سپاه را و در گوشه ای کشاورزی می کند. می گویدم که آنچه شنیده است جز بازی های سیاسی نیست. می گوید جلوی پیوستن شهرهای کوچک را به کلان شهرها می گیرند با همین سپرهای ترور و وحشت. و ... شرمنده است که دستش کوتاه تر از دستانی است که جز با خون بیگناهان وضو نمی کنند. تنها می گوید که تنها کار خود مردم است که کاری کنند.

دنبال لایحه آزادی محمد امین می گردم در اینترنت تا آن را امضا کنم. پیدا نمی کنم. لایحه ای درست می کنم در ای-پتیشن به قصد 10 میلیون امضا. اگر این کمترین را نتوانم دوش با دوش آزادی خواهان ایران و جهان، پس چه می توانم؟

علی منصوریان