. از ترس گاردها و بسیجی های شما فردا در خیابان خواهم بود، ترسیده ام خیلی


می خواهند ما را بترسانند که در خیابان نباشیم. من ترسیده ام. دروغ نمی گویم. از جان و مال و خانواده ام ترسیده ام. با این همه در خیابان خواهم بود. از میدان امام حسین تا میدان آزادی راهپیمایی می کنم، ترسان. با همسرم خواهم بود تا شاهد یکدیگر باشیم که با دین فروشان نا ایرانی همراه نبوده ایم.

در سکوت قدم می زنیم همه خیابان را، ترسان. از کنار سگان هار شما خواهیم گذشت، ترسان. دشنامهای شما را در سکوت خواهیم شنید که به قصد برانگیختن ماست و از شما به آرامی می گذریم و پا پس می کشیم در گذر از کنار شما تا کفشها و لباسهایمان آلوده نشود. در سکوت قدم می زنیم.

شما گمان می کنید که ما تنهاییم اما ما مطمئنیم هزاران هزار که در کنار ما در ترس و سکوت قدم می زنند با ما همراهند. برادرم از تبریز از راه می رسد امروز و آن جوانتر خانواده مان از سنندج و کرمانشاه. محمد و روح الله – 2 قلوی عموی کوچکمان که تنها 17 بهار را گذرانده اند- از ساری آمده اند دیشب به میهمانی ما که 22 خرداد را قدم بزنند خیابانهای مرگزای تهران را. پدرشان تلفن زده است صبح که " مواظبشان باش، اما بگذار بیایند تا یادشان نرود این خانه شبهای سیاهی داشته است". ما تنها نیستیم. ما مطمئنیم که میلیونها چشم از گوشه و کنار ایران و جهان ما را خواهند دید. با دلی لرزان از کنار هزاران هزار سگان مزبله شما می گذرم. با دلی لرزان از کنار گشت های سیاهپوش وطن فروش شما می گذرم. با ترس از کنار ماشین های آبپاش و ون های قفس شده تان می گذرم و مطمئن هستم شما و اربابان و سگانتان پیشتر از ترس رویارویی با ما مرده اید.

به خیابان می آیم با ترس. حمله خواهید کرد به خیل بیگناهان ساکت. ما را دوباره به پس کوچه ها خواهید تاراند تا خیابان را آرام ببینید. اما ما دوباره به خیابان برخواهیم گشت و مسیرمان را دنبال کنیم. بیایید تا ما را برای یک روز بترسانید، و ما می دانیم که یک سال تمام شما از ترس این یک روز به خود لرزیده اید. می دانیم که سالهای سال از ترس این روزها بر منابر زوزه های بلند بر خواهید داد.

می آیم، ترسان. اما می آیم. می آیم با ترس اینکه زندانهای مخوفتان را تجربه کنم، اما ترس بزرگترم این خواهد بود که فرزندم در چنین زندان بزرگی بدنیا بیاید. من آنجا خواهم بود. کل مسیر را قدم خواهم زد. شما هم بیایید. با باتومهایتان و سگهای هار بی تربیت شده تان. من از شما خواهم ترسید و شما از ترس من خواهید مرد. می آیم و می ایستم. در کنار همسرم. در کنار جوانان کشورم که افتخار منند. می آیم و می خوانم:

حرفی ندارم چشم‌هایم را ببندند
سهم مرا از دیدن دنیا ببندند

می‌خواستم از روز اوّل دست‌هایم
یا باز ِ باز ِ باز باشد، یا ببندند

جنگی ندارم با دهان‌هایی که باز است
آن‌قدر ساکت می‌نشینم تا ببندند

هرچند دارم می‌روم امروز امّا
راه مرا شاید همین فردا ببندند

ازبس کبودی دیدم و گفتم ندیدم
حرفی ندارم چشم‌هایم را ببندند


آخرین پست. 21 خرداد. اینترنت 4 کیلو بایت /تهران

No comments: