دیشب عموم بعد از مسجد و نماز عشاء با دوستای جبهه اش اومد خونه. یه نگاهی به هیزم و بته های ما کرد و کلی دعوامون کرد که چرا هیزم و بته کم خریدیم. رفیقاش می خندیدن که:" بی خیال برادر، به توپخونه می گیم آتیش بریزه".
عموم عصاش رو کنار گذاشت و پا مصنوعی اش رو بست گفت:" از روی آتش می پرم، قربت الی الله" و از رو آتیش پرید. همه جدی نگاش می کردیم. کج کج می پرید... و تموم که شد برگشت خیلی حق به جانب به ما نگاه کرد و کفت": به خودتون بخندید، نسل شصت- هفتادی". ترکیدن همه از خنده.
حاج صادق - رفیق فابریک عمو - می گفت:" بابا یه کم این آتیشو زیاد کنید، افت داره، خدای نکرده ما رو مین راه می رفتیم، مردم حرف در میارن".
شاهرودی - اون یکی رفیق عمو- بهش گفت: " حاجی جلو این بچه ها و خانواده خالی نبند دیگه. تو که تدارکات بودی. تو اصلا تا حالا تو عمرت مین دیدی؟؟ حاج صادق خندید و گفت:" جان شاهرودی ندیدم . ولی هر وقت چشمم به دایی (منظوش ماتحت بود) تو می افته یاد مین می افتم که عجب چیز خطرناکیه". کاشف به عمل اومد که ترکش مین یه تیکه از "خان دایی" آقای شاهرودی رو برده بوده.
خلاصه عمو و رفیقاش یکی یکی از رو آتیش پریدن و بعد از پریدن هم به همدیگه می گفتن" قبول باشه برادر". دل درد گرفتیم از دستشون.
به عمو گفتیم که خ.ر فتوا داده که چهارشنبه سوری عقلانی نیست. عموم خندید و گفت:" تو جبهه هم که بودیم بعضی ها زرت و پرت می کردن، ولی ما هر سال چهارشنبه سوری می گرفتیم".
2 comments:
به عموبگو من دست و پا و پیشانی پر مهرش رو میبوسم.بگو ما ۶۰/۷۰ یها و البته ۵۰ هیها هم مثل شما تاریخ میسازیم.صبور باشند.
سلام خالصانهٔ ما را به عموی بزرگوار برسونید. بگید که ما سبزها فرزند همین جانبازان عزیزی هستیم که بازمانده امثال باکریها و همتها هستند و هر چه اکنون داریم از آنهاست .سبز و سرفراز باشید.
Post a Comment