از ساری بارانی به سمت دامغان آمده ام. می گذرم از کوههای و دشتهایش. از کنار کوه شادرکوه و مهرنگار می گذرم. از کنار چشمه علی زیبا هم. از کنار دانشگاه علوم پایه دامغان می گذرم، جایی که دانشجوی اش امروز در بند و تحت حکم اعدام سیاسی است. آسمان خانه ام ابری می شود.... همان کنار جاده می ایستم....می بارم و... می بارم ....و می بارم.
حالا رسیده ام به بلوار دامغان. در کافی نت به صفحه ام می رسم و می نویسم از سکوت شهر کویری دامغان. می نویسم از تنهایی خانواده ای که نمی دانند در جستجوی جوان 20 ساله شان راه کدام حاکم و اهل دولتی را بگیرند.
هوای خانه ام ابری است. لیوانی آب می آورد کنار دستم، صاحب کافی نت. می بیند که نوشته ام "محمد ولیان". شانه ام را می فشارد و می رود. اندوهی که مجال بروز نمی یابد در چنگش.
دوست دارم ولیان را ببینم روزی که قدم می زند دوباره در تنهایی سکوت کوچه های دامغان. دوست دارم که ببینمش دوباره رشید، قدم می زند بلوار قدیمی شهر را شانه به شانه دوستانش. دوست دارم که ببیند یکبار دیگر دوستانش را کنار چشمه علی به گردش و تن به پاکی آب ایران بشوید.
دوست دارم که ببینمش، هرکجای ایران، الا در بند. دوست دارم دوباره سرکلاس نشسته باشد و با همان لهجه شکرین دامغانی از پایه های علم بپرسد.
دوست دارم برادر جوانم را در دست کفتاران و گرازان نبینم. با خود می گویم، کدام جوان ایرانی با شرف هست که محمد ولیان نباشد. مگر جوان و جویای دانش می تواند ده نمکی و الله کرم و همپالکی های آنان باشد.
می خواهم کاری کنم. تماس می گیرم به کسی، دوستی، برادری که رها کرده است سرداری سپاه را و در گوشه ای کشاورزی می کند. می گویدم که آنچه شنیده است جز بازی های سیاسی نیست. می گوید جلوی پیوستن شهرهای کوچک را به کلان شهرها می گیرند با همین سپرهای ترور و وحشت. و ... شرمنده است که دستش کوتاه تر از دستانی است که جز با خون بیگناهان وضو نمی کنند. تنها می گوید که تنها کار خود مردم است که کاری کنند.
دنبال لایحه آزادی محمد امین می گردم در اینترنت تا آن را امضا کنم. پیدا نمی کنم. لایحه ای درست می کنم در ای-پتیشن به قصد 10 میلیون امضا. اگر این کمترین را نتوانم دوش با دوش آزادی خواهان ایران و جهان، پس چه می توانم؟
علی منصوریان
1 comment:
دلم از غصه به قلم نمیره.چی بنویسم؟برای مظلومیت و محرومیت این آدمها و جور ضحاک!!چی بنویسم؟
Post a Comment